نوشتن از درگذشت دوستان و یاران کار ساده ای نیست آن هم یارانی از آن دست، که گذران عمر را به سودای هنر سپری ساخته اند. بهرام سارنگ دیرگاهی نیست که از سرای خاکی پر کشیده و رفته است و این روزها هر جا که پا می گذاری سخن از نام نیک وی می­رود و خصال نیکویش و جادوی صدایش که بقول فروغ فرخزاد: صدا،صدا و تنها صداست که میماند.

صدای او مانده است برای ایران و ایرانیان به یادگار که گفته اند پیش از این:

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

همیشه شنیدن اینگونه اخبار انسان را در بهتی سنگین فرو می برد با خود میمانی که چگونه این واژه ها را در ذهن خود سبک و سنگین کنی و باز مثل همیشه مرگ بی سر وصدا از راه می­رسد. هیچگاه پیامی نمی­دهد نشانه ای ندارد و درست همان زمانی که منتظرش نیستی از راه میرسد. هنگامه رفتن فرا رسیده است. باز همان چهره های اندوهگین و رنجور را بیاد می آوری و دسته های گل برای تسلیت و غمی جانکاه که لحظه ای آرامت نمی­گذارد. بهرام سارنگ دوستی صمیمی بود. صدایی خوش، خطی خوش و رفتاری خوش داشت. رفتنش از نگاه یاران بیگاه بود و اگر می بود شاید میشد آثار بیشتری از وی شنید و کارنامه پر بارتری را به مردم میهنش تقدیم میکرد. ولی وی گزیده می­خواند و به گاه خویش و هر یک از آثارش بیانگر این نکته است که وی را سودای شهرت نبوده است. از جمله آثار وی می توان به آلبوم سرگشته با رضا شفیعیان، شرح شوق با مهرداد دلنوازی به یاد استاد فرامرز پایور با سیاوش آریا منش و اوینار با همکاری مریم سروش نسب(اسلامی) و... اشاره کرد. وی کنسرتهای بسیاری را نیز با گروههای مختلفی مانند گروه استاد پایور با گروه و همراهی استاد محمد رضا لطفی،گروه موسیقی چکاد، گروه موسیقی استاد رضا شفیعیان و... اجرا کرد.بهرام سارنگ آشنا به سبک آواز قدما و خود از شاگردان اسماعیل خان مهرتاش و محمود کریمی بود. آواز را با حرارت خاصی میخواند و با نگاهی معنوی و عرفانی به موسیقی می اندیشید و در خوشنویسی از شاگردان مرتضی عبدالرسولی بود.

به هر روی، قرار در بُعد زمان و مکان همیشگی نیست و درگذشتن از این زمان و مکان به ناچار روزی فرا خواهد   رسید و بقول بامداد شاعر:

 «از کسی نمی پرسند چه هنگام می تواند خدا نگهدار بگوید

از عادات انسانی اش نمی پرسند از خویشتنش نمی پرسند

زمانی به ناگاه باید با آن رو در رو درآید

تاب آرد، بپذیرد، وداع را، فرو ریختن را، درد مرگ را

تا دگر بار بتواند که برخیزد»

خاطره ای داشتم از بهرام سارنگ و یادگاری از روزهایی در سفر و بقول اخوان ثالث «بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند» ارمغانی از موسیقی برده بودیم برای مردمانی که هوشیارانه به موسیقی می اندیشیدند و تشنه بودند به شنیدن نغمه های موسیقی ایران. این بار به لهستان رفته بودیم.در یکی از قصرهای مجلل اروپا. ما زودتر رسیده بودیم و در انتظار دوستان. ساعتی دیگر به کنسرت مانده بود و آنروز نه سارنگ را حوصله ای مانده بود و نه مرا. دست به ساز  بردم از روی بی حوصلگی برای گذران وقت تا دوستان از راه برسند و انتظار به سرآید. سارنگ نغمه ای در دشتی خواند که بیادگار ضبط کردیم. اطراف کمی شلوغ بود و در رفت و آمد و صدای همهمه و بعد صدای دوستانی که از راه رسیدند و سارنگ فارغ از همه چشمهای مشتاقی که نگاهش میکردند و گوشهایی که صدای رسایش را می شنیدند می­خواند و خواند:

گفتم  غم  عشق یار   دارم  چه   کنم            در دل غم بی شمار دارم چه کنم

گفتا که چو لاله باش و  خاموش بسوز             گفتم   دل داغدار دارم  چه  کنم

گفتا  که  دل از زلف  درازش   برگیر                 گفتم  شب انتظار دارم  چه کنم


این قطعه یادگارٍِِِ آن روز را که بی تکلف و بی پیرایه در میان همهمه و صداهای اطراف ضبط شده است.

بشنوید بیاد بهرام سارنگ.